دروغ چرا. بهمن محصص رو نمی شناختم. همین الان خبر فوت شو خوندم. نقاش و مجسمه ساز برجسته ای بوده و در روم زندگی میکرده. مثل اینکه قبل فوتش یکی از دوستاش باهاش تماس میگیره و میگه خوابتو دیده بودم و نگران شدم. میگه اتفاقن چند نفر دیگه هم تماس گرفتن و همینو گفتن و بعد تو قسمتی از نامه اش میگه:
«من به شدت به خواب معتقدم و باز این که حمایت ارواح گذشتگانم، تاکنون مرا دراین آشوب سرپا نگهداشته اند.
روزی که این حمایت کم شود، من به آخرسفر خودم رسیده ام. شاید این خواب ها هشداری است تا خود را برای به مقصد رسیدن آماده کنم، و یا دوری و خاطره روزهای گذشته و یا «وقت خوب مصائب »من را در وجدان نا آگاه کسانم زنده می کند و چون زندگانی آنجا. چون هر جای دیگری، پرازدلهره است، رویا مشوش، روایت نمی شود!
می بینی ازتعبیرعاجزم، چرا که برای طبیعی کردن، زبان وارای طبیعت باید زبان اشارات را شناخت و من نمی شناسمش.
پس باید همیشه، درهر لحظه زندگی کنم وازقهوه ای که پس ازختم این نامه خواهم نوشید و سیگاری که پس ازآن خواهم کشید،لذت برم.»
بدجوری منو به فکر فرو برد…