بیچاره چقدر اذیت شد

منتشرشده: ژوئیه 3, 2014 در Uncategorized

محمدعلی فروغی: ایران نه دولت دارد نه ملت

عجب خری

منتشرشده: مِی 28, 2014 در Uncategorized

اوائل که اومده بودم یکی‌ از آشنا‌ها زنگ زد. بعد حال و احوال پرسی‌ خودش گفت همونطور که می‌دونی سلامِ گرگ بی‌ طمع نیست. گفتم کارتونو بفرمایید. گفت این رفیق ما براش یه‌ ایمیل اومده که برنده ۱۰۰۰۰۰ دلار شده. آدرسش تو انگلیسه می‌شه بری یه‌ چک بکنی‌ ببینی‌ راسته‌ یا نه؟ 

منم رفتم چک کردم از رو رودرواسی. عجب خری بودم…

مسیر سبز

منتشرشده: سپتامبر 4, 2012 در Uncategorized

یادم نیس دقیقا چند سالم بود. از تهران برگشته بودیم و ساعت حول و حوش ۱۱ یأ ۱۲ شب بود. ویدئو کلوپ سر کوچه باز بود. به بابا گفتم یه ترمز بزنه تا من چند تا فیلم کرایه کنم. بعد که رسیدیم خونه همه رفتن خوابیدن و من تنها نشستم به تماشای فیلمی که احساسات منو برای همیشه تغییر داد. بازی تام هنکس که جای خود داشت. ولی‌ تضاد فیزیک بدنی و بازی پر احساس یه بازیگر دیگه بود که منو اون شب دگرگون کرد. همه می‌دونن نقطه ی‌‌ اوج فیلم گرین مایل کجاست. وقتی‌ فیلم داشت تموم می‌‌شد و به اوج می‌رسید من برای اولین بار تو زندگیم داشتم با دیدن یه فیلم گریه می‌کردم.

بعد از اون با دیدن فیلمای دیگه هم پیش اومد که گریه کنم ولی‌ مسلما دلیلش دیدن گرین مایل بود. امروز شنیدم که اون بازیگر توانا بر اثر سکته ی‌‌ قلبی مرده. اسمش مایکل کلارک دانکن بود. روحش شاد.

«ملاقات با بانوی سالخورده»

منتشرشده: ژوئیه 12, 2012 در Uncategorized

ایران که بودم تئاتر یکی‌ از معدود تفریح هایی بود که داشتم و ازش لذت میبردم. «افرا یأ روز می‌گذرد» بیضایی که دیگه تو ایران نیست. و همینطور «ملاقات با بانوی سالخورده» حمید سمندریان از بهترین اجرا هایی بود که تو زندگیم دیدم. از وقتی‌ اینجا اومدم تئاتر‌های زیادی دیدم و تازه می‌‌فهمم که در مقایسه با این امکانات و هزینه ای‌ که اینجا می‌شه اون بی‌چاره‌ها تو ایران چه شاهکار هایی رو تونستن با کمترین امکانات خلق کنن. امروز شنیدم حمید سمندریان فوت شده. دلم گرفت. خدا بیامرزدش.

یادمه اون موقع‌ها قبل از تئاتر می‌رفتیم تو کافه انتراکت سینما جمهوری که مال لیلا حاتمی و علی‌ مصفا بود. خودشم یه بار همون‌جا دیدم، بچه اش اون موقع بغلش بود. الان دیدم تو جشنواره کارلو وی ماشالا هر دو تا بچه هاش بزرگ شدن. اون سینما رو هم که آتیشش زدن. داشتم فکر می‌کردم دیگه برای نسل ما چی‌ باقی‌ موند تو ایران..

Khan Academy

منتشرشده: جون 15, 2012 در Uncategorized

هر وبلاگی رو باز میکنی‌ یکی نوشته خسته است، یکی‌ نوشته تنهاست. یکی‌ احساس خوشبختی‌ نمی‌کنه. ناراحته، دست خودش نیس، دست خودش هست. متاسفانه این شده تم‌ِ وبلاگ نویسی و صد البته تم‌ خطرناکی م هست. چرا؟ چون نوشتن از غم و غصّه همیشه بیشتر تاثیر میذاره. بیشتر خواننده داره. بماند که تاریخ مملکت به اندازه کافی‌ غمناک هست.

من میخواستم یه چیز بگم فقط. ر..دید دوستان. یعنی ر…دیم، از آشنا و غریبه.

دیروز یکی‌ از دوستام اتفاقی‌ بهم گفت که ارثشو فروخته، تو ایران زمین خریده که بیمارستان بسازه. هنوز دانشگاش تموم نشده. می‌دونی کار سختی نیس. یه ذرّه اراده میخواد. از وقتی از ایران اومدم بیرون کلی‌ آدم پولدار خارج نشین دیدم که دارن همین کارا رو می‌کنن. دقت کنین، غر نمی‌زنن. احساس غربت نمیکنن. کار می‌کنن. حقشونو از دنیا میگیرن، و نه تنها خودشون لذت می‌برن. لذت سلامتی‌ و تحصیلات رو هم به بقیه هدیه میدن.

یه بنده خدایی به اسم سلمان خان پیدا شده، همه کار و زندگیشو ولش کرده شروع کرده به درست کردن ویدئو‌های آموزشی برای بچه‌ها تا بزرگ سالا. چند وقت پیش بیل گیتس م اسپانسرش کرده و خلاصه داره انقلابی‌ به وجود میاره تو آموزش تو سرتاسر دنیا. بعد یه امکانم گذشته که میتونین ویدئو هاشو به هر زبونی داو طلبانه ترجمه کنین. یعنی اگه من و شما تنبلی رو بذاریم کنار و یه تکون مختصر به ما تحت مبارک بدیم میتونیم بزرگترین خدمت رو بکنیم به آموزش تو همین مملکت خودمون. تمام این ویدئو‌ها مجانی هست و تا ابد هم باقی‌ میمونه. به‌خدا کار خیر همیشه پول لازم نداره. به هر چیزی که قبول دارین، یه همچین کاری براتون خوشبختی‌ هم میاره. همبستگی‌ هم میاره. حالتونم بهتر می‌شه. حالا هی‌ غر بزنین…

اینم لینکش:

http://www.khanacademy.org

پاکسازی نژادی

منتشرشده: مِی 18, 2012 در Uncategorized

دارم چیزای جدیدی رو یاد میگیرم. نژاد پرستی‌ در انگلیس به هوشمندانه‌ترین شیوه در حال انجام شدنه. یک نگاه به قوانین مهاجرت همه چیز رو روشن می‌کنه. خارجی‌‌ها بهش میگن «Survival of the fittest «. هر کس که شغل پر درامدی پیدا کنه میتونه بمونه. هرکس که پول زیادی داشته باشه می‌‌تونه بمونه. هر کس که یک کار خوب (نه عالی‌) پیدا کنه میتونه بمونه ولی‌ هیچ تضمینی نیست که بتونه اقامت دائم بگیره.

نژاد پرستی‌ به شیوه سیستماتیک و دولتی در قوی‌ترین شکل ممکن. ما البته نمی‌‌تونیم هیچ اعتراضی داشته باشیم. صلاح مملکت خویش خسروان داند و صد البته خود کرده را تدبیر نیست.

دیشب تولدم بود. بیست و پنج ساله شدم. دوران طلایی به پایان رسید و قیمت پوند هم دوبرابر زمانی‌ شد که به لندن اومدم. مثل همه تولّد‌های دیگه م هیچ احساس خاصی‌ نداشتم. ولی‌ همه سنگ تموم گذاشته بودن و خوش گذشت. خانواده چهار نفری ما بعد از مدت‌ها دور هم جمع شده بود.

یه رستوران ارزون رزرو کرده بودم که بابام یاد قیمت پوند نیفته. بعد شام با بابام رفتیم بیرون رستوران، یه سیگار روشن کرد، بهم تعارف کرد، یکی‌ برداشتم و باهاش کشیدم. اوایل عادت نداشت ولی‌ الان که می‌دونه سیگاری نیستم به روش نمیاره، حتا فکر کنم خوششم میاد و اگه بخاطر مامانم نبود بیشتر با هم سیگار می‌‌کشیدیم. بهش گفتم الان دوست داشتی کجا بودی چیکار میکردی چی‌ می‌خوردی، این سوالیه که در خانواده ما هر از گداری مطرح می‌شه و به نوعی مشخص می‌کنه که چه قدر داریم حال می‌کنیم. دیشب البته بعد از یه سیگار، کیک تولّد، دوتا آبجو و یه‌هات داگ دابل دلم نمی‌خواست جای دیگه أی‌ باشم ولی‌ خودم گفتم جای کسی‌ که نیس خالی‌ و واقعا هم جاش خالی‌ بود.

Burger King

منتشرشده: ژانویه 1, 2012 در Uncategorized

داشتم از تعطیلات بر می‌گشتم. دو نفر ایرانی‌ به پستم خوردن و کنارم نشستن، مادر و دختر بودن. همون اول خودمو معرفی‌ کردم که یه موقع چیز پرتی نگن و بعدا خجالت بکشن. ماشالا هر دو هم درشت هیکل بودن. دوتا برگر از برگر کینگ هم خریده بودن و آورده بودن تو هواپیما. حسابی‌ گرسنه بودم و غذای هواپیما هم هنوز سرو نشده بود. از جلو و عقب صدای بچه میومد. نشستم به فیلم نگاه کردن و هدفونم رو کردم تو گوشم و سعی‌ کردم به برگر‌ها فکر نکنم. مادره بهم اشاره کرد، هدفون رو که در اوردم گفت بفرمایید. گفتم نه ممنون. مجبور شدم دو تا ویسکی بگیرم تا شاید غم دنیا از یادم بره (منظور از غم دنیا در اینجا نداشتن ساندویچ از برگر کینگ هست).

یهو مادره بهم اشاره کرد. دوباره هدفون رو در آوردم. بهم گفت آدم واقعا باید وقتی‌ به بچه دار شدن فکر می‌کنه یه پرواز با این همه بچه سوار شه بعد ببینه هنوز دلش بچه می‌خواد یا نه. گفتم من قصد بچه دار شدن ندارم ولی‌ ممنون.

نمیدونم واقعا هدفش چی‌ بود ولی‌ فکر می‌کنم احساس وظیفه میکرد که اینو حتما بهم بگه.

بچگی

منتشرشده: اکتبر 3, 2011 در Uncategorized

بچه که بودم همیشه دلم می‌خواست بزرگ شم و دیگه هیچوقت به بچگی‌ برنگردم. بزرگترای اون موقع میگفتن: «ما همه آرزومون اینه که برگردیم به دوران بچگی‌ و بی‌ مسئولیتی، شما که بزرگ شین میفهمین ما چی‌ میگیم».

من هنوز‌م نمی‌خوام به بچگیم برگردم.

The wall

منتشرشده: مِی 23, 2011 در Uncategorized

رفتم کنسرت دیوار، راجر واترز، باهاش داد میزدم، گریه می‌کردم. وقتی‌ تو ایران دی وی دی کنسرتشو میدیدم هیچ فکر نمیکردم یه روز خودشو ببینم. محشر بود…